❤ღ❤کاش بودی تا دلم تنها نبود ❤ღ❤

به لبخندی مرا از غم رها کن ... مرا از بی کسی هایم جدا کن ... اگر مردن سزای عاشقان است ... برای مردنم هر شب دعا کن

من همه سعی ام و کردم، که دیگه تورو نخوام
که مث خودت بشم، مهم نباشی تو برام
به تو قول دادم دیگه، حتی بهت فکر نکنم
با خودم قرار گذاشتم، دیگه دیدنت نیام
اما انگار نمیشه، من که نمیشه باورم
واسه داشتنت هنوز از همه دیوونه ترم

اما انگار نمیشه، دلم فقط تورو می خواد
نمی تونه با غم نبودنت کنار بیاد
هنوزم تو خواهش تو داره می سوزه تنم
نتونستم به نداشتن تو عادت بکنم...

 حیف... این داستان منه، همه میگن که این تقصیره منه، تقصیره منه، من که برات همه جوونی ام و دادم ژای خواسته هات، ولی یه اشتباه، فقط یک بار، که قسم خوردم به دروغ به چشات، ولی نمی تونم، حس می کنم حتی صدای نفس هات، تو خیابون با دیدن بوتیک، کنار شومینه، گوش دادن موزیک، حس بوی تنت روی تخت خالی، من یادتم ولی تو تخت می خوابی؟، خوشحالم از اینکه حال خوشی داری، شب ها تا صبح همیشه بی تابی، بی تاب روزی که فاصله ارو بشکنی، عشقم بگو صدام و میشنوی؟  بگو هنوز مال منی، ببین دارم داغون می شم، هستی ولی چه بودنی؟ می خواستم از تو رد بشم، شکستن و بلد بشم، برم که تنهات بزارم، منم مثل تو بد بشم... اما انگار نمیشه، دلم فقط تورو می خواد...

 

نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:55 توسط zahra| |

فرصت زندگی داری به خاطرم خطر نکن
به پای این شکسته دل جوونیتو هدر نکن
حیفه بمونی با غم عشق من بی خانمان
به شعله هام نگاه بکن منم یه شمع نیمه جون

می شناسمت ای خوب من ، وابسته ای مثل خودم
من نمی خوام درگیر این ، دردی بشی که من شدم
همین قدو بهت بگم ، خسته و وامونده شدم
تقدیر بی وفاییه ، مهمون ناخونده شدم



اینکه بهت میگم برو خیال نکن که راحته
بدون که بعد رفتنت دلم فکر شکایته
نگاه بی تفاوتم ترسیه از برگشتنت
خواستم بیفتم از سرت عادت دلتنگ شدنت

می شناسمت ای خوب من ، وابسته ای مثل خودم
من نمی خوام درگیر این ، دردی بشی که من شدم
همین قدو بهت بگم ، خسته و وامونده شدم
تقدیر بی وفاییه ، مهمون ناخونده شدم

فرصت زندگی داری به خاطرم خطر نکن
به پای این شکسته دل جوونیتو هدر نکن
سخته گذشتن از همو عشقی که پوچ و خالی نیست
با سرنوشت چه میشه کرد وقتی دیگه مجالی نیست

نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:54 توسط zahra| |

چیه این خون که تو رگ های منه
چیه این غم که تو چشم های منه
چیه این سکوت بی تو که لبام
نمی خواد با کسی حرفی بزنه
دنیامون مثل سرابه آدمااا
آرزو نقش بر آبه آدمااا



با تو بودم بی تو بودم می دونم
چوب سادگیم و خوردم می دونم
ولی با خنده سراغم اومدی
روز و دست شب سپردم می دونم
دنیامون مثل سرابه آدمااا
آرزو نقش بر آبه آدمااا

نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:53 توسط zahra| |

گناهی نداری ولی قسمت اینه
که چشمای کورت به راهم بشینه
برای دل تو واسه جسم خستت
تویی که غرور و تو چشمام شکستی
 

سر از کار چشمام کسی در نیاورد
که هر کی من رو خواست یه روزی بد آورد
برای دل تو واسه جسم خستت
تویی که غرور رو تو چشمام شکستی

 

واسه تو که برعکسه کار زمونه
یکی نیست که قدر دلت رو بدونه
گناهی نداری ولی قسمت اینه
که چشمای کورت به راهم بشینه
هنوزم زمستون به یادم بهاره
تو قلبت کسی جز من جایی نداره
صدای دلت ساز ناسازگاره
سکوتت بجز من صدایی نداره

 

تو خواب و خیالت همش فکر اینی
که دستام و بازم تو دستات بگیری 
ولی حیف از این خواب پریدی که بازم
با چشمای کورت به راهم بشینی
نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:52 توسط zahra| |

 

 

همه اش از پشت شیشه تورو می دید یواشکی
لحظه هارو می شمرد تا که دوباره رد بشی
رد بشی با این نگاهت دل و آسون بکشی
انتظار می کشیدم صدای پات و بشنوم
منتظر بودم بیای و عکست و بازم بکشم
دست و پام و گم می کردم بند می یومد زبونم
هروقت که می خواستم بگم تویی وجود من
یه روزی جرات دادم به این دلم
بیام و بهت بگم دوستت دارم
اما تا اومدم پشت پنجره
دستات و دیدم توی دست دیگه
چشم انتظراری بسه دیگه
بی قراری فهمیدم بسه دیگه



از خدا خواستم خراب شه آسمونم
تو از این دنیا برم دل بکنم
آخه اونی که من و تنها گذاشت
قدر این عشق و تو این دنیا نداشت
ای خدااااا اون من و پشت سر گذاشت
عشق شیشه ای آره فایدا نداشت

نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:42 توسط zahra| |

با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه! نگو! از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
کاش می شد لحظه ها را پس گرفت
کاش می شد از تو بود و تا تو بود
کاش می شد در تو گم شد از همه
کاش می شد تا همیشه با تو بود
با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه! نگو! از این سفر با من نگو



من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
کاش فردا را کسی پنهان کند
لحظه را در لحظه سرگردان کند
کاش ساعت را بمیراند به خواب
ماه را بر شاخه آویزان کند
می روی تا قصه را غم نامه تدفین گل
می روی تا واﮋه را باران خاکستر کنی
ثانیه تا ثانیه پلواره ویران شدن
می روی تا بخشی از جان مرا پرپر کنی
با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه! نگو! از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو

نوشته شده در سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:4 توسط zahra| |


Power By: LoxBlog.Com